خفه کردن. تذریع. جرض زنا. خنق. ذبح. سأت. سأب. سأد. ظات. زعط. ضفد. (از منتهی الارب) : سلطان را رشته در گردن کردند تا خبه کنند. (جهانگشای جوینی)
خفه کردن. تذریع. جرض زَنا. خنق. ذَبح. سَأت. سأب. سَأد. ظات. زَعط. ضُفد. (از منتهی الارب) : سلطان را رشته در گردن کردند تا خبه کنند. (جهانگشای جوینی)
تباه کردن. هلاک کردن. کشتن. نابود کردن: بشمشیر از آن لشکر نامدار تبه کرد بسیار در کارزار. فردوسی. تبه خواست کردن خود و مادرم نگهدار شد ایزد داورم. فردوسی. چنین گفت با لشکر خود براز که ما را تبه خواست کردن گراز. فردوسی. بمرگ خداوندش آذرطوس تبه کرد مر خویش را بر فسوس. عنصری. ، خراب کردن. ضایع کردن. فاسد کردن: ماهرویا بسر خویش تو آن خیش مبند نشنیدی که کند ماه تبه جامۀ خیش. کسائی (از رادویانی). بپوشید رومی زره رزم را ز بهر تبه کردن بزم را. فردوسی. رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل رز راه گذاریست. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 24). گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی. تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی از راست کرده های جهان به تباه تو. فرخی. از بدان نیک ترس خاقانی تا دل و دین تو تبه نکنند. خاقانی. سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غورۀ دهقان تبه کرد. نظامی. تبه کرده ایام برگشته روز بنالید بر من بزاری و سوز. (بوستان). چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم در کنج خراباتی افتاده خراب اولی. حافظ. ، باطل کردن: تبه کرد نیرنگ سازیش را. نظامی. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود. - تبه کردن چشم، کور کردن چشم: دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد که خسرو چشم هرمز را تبه کرد. نظامی
تباه کردن. هلاک کردن. کشتن. نابود کردن: بشمشیر از آن لشکر نامدار تبه کرد بسیار در کارزار. فردوسی. تبه خواست کردن خود و مادرم نگهدار شد ایزد داورم. فردوسی. چنین گفت با لشکر خود براز که ما را تبه خواست کردن گراز. فردوسی. بمرگ خداوندش آذرطوس تبه کرد مر خویش را بر فسوس. عنصری. ، خراب کردن. ضایع کردن. فاسد کردن: ماهرویا بسر خویش تو آن خیش مبند نشنیدی که کند ماه تبه جامۀ خیش. کسائی (از رادویانی). بپوشید رومی زره رزم را ز بهر تبه کردن بزم را. فردوسی. رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل رز راه گذاریست. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 24). گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی. تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی از راست کرده های جهان به تباه تو. فرخی. از بدان نیک ترس خاقانی تا دل و دین تو تبه نکنند. خاقانی. سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غورۀ دهقان تبه کرد. نظامی. تبه کرده ایام برگشته روز بنالید بر من بزاری و سوز. (بوستان). چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم در کنج خراباتی افتاده خراب اولی. حافظ. ، باطل کردن: تبه کرد نیرنگ سازیش را. نظامی. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود. - تبه کردن چشم، کور کردن چشم: دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد که خسرو چشم هرمز را تبه کرد. نظامی
جر زدن. دبه درآوردن. دبه آوردن. پس از قرارداد کتبی یا قولی از قرار و قول زیاده خواستن. وادنگ کردن. زیر حرف خود زدن. وادنگ درآوردن. از قول برگشتن. - عشقش دبه کردن، ازنو بفکری فراموش شده افتادن. ازنو بصرافت چیزی فراموش شده افتادن
جر زدن. دبه درآوردن. دبه آوردن. پس از قرارداد کتبی یا قولی از قرار و قول زیاده خواستن. وادنگ کردن. زیر حرف خود زدن. وادنگ درآوردن. از قول برگشتن. - عشقش دبه کردن، ازنو بفکری فراموش شده افتادن. ازنو بصرافت چیزی فراموش شده افتادن
تباه کردن. نابود ساختن. (ناظم الاطباء). ضایع کردن. از بین بردن. هبا داشتن: سیرت این چرخ کنون یافتم بایدمان کرد بدین ره هباش. ناصرخسرو. اسب بچار صولجان گوی زمین کند هبا طاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه. خاقانی. ترک آورد زر و زن و فرزند و خانمان و اسباب ملک و مال سراسر هبا کند. مظهر دهلوی (از ارمغان آصفی). ، ریزریز کردن، ساییدن، بخار کردن. (ناظم الاطباء)
تباه کردن. نابود ساختن. (ناظم الاطباء). ضایع کردن. از بین بردن. هبا داشتن: سیرت این چرخ کنون یافتم بایدمان کرد بدین ره هباش. ناصرخسرو. اسب بچار صولجان گوی زمین کند هبا طاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه. خاقانی. ترک آورد زر و زن و فرزند و خانمان و اسباب ملک و مال سراسر هبا کند. مظهر دهلوی (از ارمغان آصفی). ، ریزریز کردن، ساییدن، بخار کردن. (ناظم الاطباء)